نارنجک8

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ

لبخندرضایت روی لبهای مردم




دوستی و رفاقت در سیره ی شهدا

سیزده یار آسمانی

شهید عباس پیکری
نفر اول که شروع به استفراغ کرد، پانزده نفر دیگر گفتند: « تو شیمیایی شده ای، نمی توانی در عملیات شرکت کنی! »
بیچاره نفر اول از غصّه در حال دق کردن بود، چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است، ولی حالا باید به عقب برود. چند دقیقه بعد نفر دوم گفت: « چشمانم می سوزد، معده ام. »
چهارده نفر باقیمانده گفتند: « برو عقب. »
همین طور گذشت تا اینکه هر شانزده نفر به عقب منتقل شدند و از شرکت در عملیات محروم ماندند. دو ماه بعد هر شانزده نفر افراد گروه در عملیات کربلای 5 شرکت کردند و جز سه نفر بقیه به دوست رسیدند! شهید محمد ادهمیان، شهید محمد حلقی، شهید جواد ( مازیار ) فتحی، شهید احمدرضا نبی نژاد، شهید ابراهیم اخوان و... (1)

طرح دوستی با افراد گردان

شهید اسماعیل فرجوانی
با تک تک افراد گردان صحبت می کرد و با آنان طرح دوستی می ریخت. به درد دلها و مشکلات کاری و حتی خانوادگی نیروها گوش فرا می داد و برای حل آنها تلاش بی دریغ به کار می برد. به چادرها و سنگرهای مختلف سر می زد و با افراد آنها همنشین می شد و غذا می خورد. در رزمها، آموزشها، مانورها، راهپیمایی ها و کوه پیمایی ها، همراه و همگام با برادران رزمنده اش حضور داشت و به آنها پشتگرمی می داد. پس از هر عملیات به دیدار مجروحان می شتافت، در حالیکه عمده ی آنها به شهرهای دور اعزام می شدند. برای دیدار برادران مجروحش و پیگری مسائل و مشکلات آنها، « دوری راه » بهانه ای نبود که بتواند مانع از حرکت اسماعیل شود. شبهای سرد و تاریک را در کنار رزمندگانی که وظیفه ی نگهبانی از خطوط رزمی را برعهده داشتند، بیدار می ماند و به آنها نور و گرمی و روحیه می بخشید. برادر صالح زاده، یکی از همسنگرانش در بیادآوری خاطره ای از سال 1363 می گوید:
« گردان برای یک مأموریت پانزده روزه به منطقه ی چنگوله اعزام شده بود. هوا بسیار سرد و بارانی بود. برای نگهبانی ناچار بودیم شبها در زیر باران شدید پست بدهیم. بیاد دارم که برادر حاج اسماعیل علاوه بر کارهائی که به مقتضای مسئولیت فرماندهی اش، روزها انجام می داد، اگرچه ما با او شوخی می کردیم و بدین گونه از پذیرفتن خواسته اش طفره می رفتیم، ولی او پیش نگهبانها می ماند و تجربه های خود را به آنها منتقل می ساخت. » اسماعیل، بسیجی ها و علائق و نیازهای آنها را به نیکی درک می کرد و با تمامی وجود در خدمتشان بود. بالاتر اینکه به آنها عشق می ورزید و دوستی و عطوفت خویش را به پایشان می ریخت. آنها نیز متقابلاً جهش عشق و علاقه را در قلب خویش لمس می کردند و به او پیوند می خوردند.(2)

عاشق کردستان بود

شهید محمد بروجردی
همه عشقش خدمت بود. همه عشقش کردستان بود. به تنها چیزی که اصلاً فکر نمی کرد، مقام و مسؤولیت بود. بارها می شد که از او خواهش می کردند که برگردد تهران و مسؤولیتی را بپذیرد، ولی او می گفت: « من حاضرم به عنوان یک نیروی عادی در کردستان خدمت کنم، ولی به عنوان مقام مسؤول به تهران نیایم. »
وقتی که در کردستان بود، اغلب شبها در خانه های مردم مسلمان کرد می خوابید و روزها به آنان سرکشی می کرد و به درد دلشان گوش می داد. بارها می گفت: « آن کسی که مردم را دوست داشته باشه، می تواند در کردستان کار کند. من به این مردم محروم و ستم دیده علاقه دارم و تا زنده هستم، در کردستان می مانم!» (3)

یک جرعه آب

شهید مهدی باکری
لشکر خودش را برای عملیات والفجر یک آماده می کرد. یک گروهان از پدافند هوایی هم در منطقه ی فکه مستقر بود. یک روز آقا مهدی باکری و مصطفی مولوی آمدند جایی که مستقر بودیم. سراغ فرمانده ی پدافند را گرفتند.
گفتم: « اینجا نیست. رفته عقب. »
آقا مهدی پرسید: « تو اینجا چکاره ای؟ »
گفتم: « فرمانده ی آتش بارم. »
گفت: « بلند شو همراه ما بریم. »
پیاده راه افتادیم. از میان دشت و تپه های فکه پشت سر آقا مهدی همینجوری رفتیم. گفت: « می ریم شناسایی منطقه. هوش و حواستو جمع کن. »
اوایل فصل بهار بود و هوا گرم. نه جرعه آبی برای نوشیدن داشتیم و نه تکه نانی برای خوردن. سه نفر بودیم، سه نفری که نفوذ کرده بودیم به عمق مواضع دشمن. جای امنی نشستیم و عراقی ها را زیر نظر گرفتیم که آفتابه به دست می آمدند دستشویی و برمی گشتند به سنگرشان...
کار شناسایی ما در فکه تا عصر طول کشید و تا بیاییم برگردیم قرارگاه تاکتیکی لشکر دهلران، چیزی به تاریکی هوا نمانده بود. خسته بودم. تشنگی و گرسنگی رمقی برایم باقی نگذاشته بود و لبانم خشک شده بود. نای حرکت نداشتم. نه من، که هر سه نفرمان اینجوری بودیم. پس از رسیدن به قرارگاه به یاد لب تشنگان کربلا آب سرد خوردم. هرچه به آقا مهدی تعارف کردم، نخورد. رفت از آب تانکر خورد. کنسرو تن ماهی برایمان باز کردند. آقامهدی لب به غذا نزد. از همان نان های خشک با پنیر خورد. دوام نیاوردم، بلند گفتم: « آقا مهدی! شما از صبح تا حالا چیزی نخورده این، گرسنه و تشنه این حالا یک چیزی بخورین، از گلوی ما هم پایین بره... »
گفت: « برادر! شما بخورین. من با شما فرق دارم. من فرمانده ی لشکرم. احتمال داره رزمنده ای الان در جایی باشه که به این نان خشک و آب گرم هم دسترسی نداشته باشه. من در برابر او هم مسئولم... »
فهمیدم که در حرفهایم زیاده روی کرده ام؛ چیزی نگفتم. چشم دوختم به سیمای خسته و خاک آلود آقامهدی. نه میلی به غذا داشتم و نه آب... (4)

برای ما یک برادر هم بود

شهید مجید بقایی
زندگی مجید با نیروهای تکاور رزمنده و حضور در میان بسیجیان خود تاریخچه ی مفصلی دارد که متأسفانه کسی اینها را ثبت نکرده است. او با افراد تحت فرمان خود خیلی خودمانی بود. سوار موتور می شد و هیچ ابائی نداشت. به عیادت مجروحین می رفت. وقتی مجید می خواست از سپاه شوش به جای دیگر منتقل شود، برادرانی که آنجا بودند گریه می کردند و می گفتند مجید علاوه بر اینکه برای ما یک فرمانده سپاه بود یک برادر هم بود. « بچه های سپاه شوش » حتی مسائل زندگی شخصی خود را با مجید مطرح می کردند و مجید رهگشای آنان می شد. (5)

در خوردن آخرین نفر بود

شهید غلامعلی پیچک
غلامعلی علاوه بر این که استاد و فرمانده ی ما در جبهه ها بود، مادر همه ی بچه ها هم بود؛ یعنی وقت غذا خوردن، می آمد اول همه بچه ها را سر سفره می نشاند و به آنان غذا می داد. رسم ما این بود، نفر آخری که غذایش را می خورد، ظرفها را هم باید می شست و غلامعلی به واسطه ی این که همیشه سعی می کرد اول بچه ها سیر شوند، بعد غذایش را بخورد، همیشه آخرین نفر بود و شستن ظرفها هم به گردن او می افتاد.‌(6)

بگذار فکر مردم محروم باشم

شهید غلامعلی پیچک
علی اتاق کوچکی داشت که مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا بشدت سرد. ما برای این که کمی اتاق او را گرم کنیم، یک چراغ والور در آنجا روشن کردیم. وقتی آمد و آن را دید، گفت: « آبجی برای چه چراغ روشن کرده ای؟ » گفتم: ‌« خوب هوا سرد است، سرما می خوری! »
گفت: « نه! این را ببر و از این به بعد هم هیچ وقت بدون اجازه، توی اتاق من چراغ روشن نکن؛ بگذار وقتی می آیم، فکر مردمی باشم که الان توی سرما زندگی می کنند و هیچ سرپناهی هم ندارند. » (7)

گونی نان بر دوش

شهید رزاق چراغی
در مریوان روی بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله نان باید پیاده از تپه ها بالا می رفتیم. رضا هر وقت می خواست به بالای ارتفاع برود، یک گونی بیست کیلویی نان بر دوش می گرفت و با خود می برد. وقتی پرسیدم شما چرا این کار را می کنید؟ می گفت: « وقتی من به عنوان مسئول این نیروها مشقت ها را تحمل کنم، نیروها با کمترین فشار و سختی می برند. »
برادرش درباره ی او می گوید:
« قبل از عملیّات بیت المقدّس به اردوگاه انرژی اتمی در جاده ی اهواز- آبادان برای دیدن رضا رفتم. رضا با وجودی که فرمانده گردان بود یک لحظه آرامش نداشت. می رفت به نیروها در زدن چادر و دیگر کارها کمک می کرد. تعجب کردم که این چگونه فرمانده گردانی است که نمی شود بین او و نیروهایش تفاوتی قایل شد؟ » (8)

لبخند رضایت روی لبهای مردم

شهید محمد بروجردی
طی چند مرحله عملیات، بچه ها باید یکی از ارتفاعات اطراف روستای « کچل آباد » در مسیر جاده ی « پیرانشهر- سر دشت » را می گرفتند و می رفتند که وارد روستا شوند. بروجردی راه افتاد که برود بالای ارتفاع، آتش دشمن شدید بود و احتمال خطر می رفت. تصمیم گرفتیم مانع اش بشویم. گفتم: « حاج آقا شما همین جا باشید. خیلی خطرناک است. احتمال دارد خدایی نخواسته اتفاقی برای شما بیفتد. » نپذیرفت.
گفتم: « حاج آقا! آن وقت دیگر کسی نیست که کاری را به انجام برساند. »
گفت:« من تا با چشم خودم منطقه را نبینم، نمی توانم برای مرحله ی بعدی عملیات تصمیم بگیرم. »
دیدم نمی پذیرد، با او حرکت کردم. تا بالای ارتفاع رفتیم. ارتفاع را که دیدیم برگشتیم. موقع برگشتن، سر دو راهی روستای کچل آباد رسیدیم. بروجردی راهش را به طرف روستا کج کرد. دیگر اینجایش را نخوانده بودیم. من می خواستم نگذارم بالای ارتفاع برود، آن وقت داشت می رفت توی روستا، روستایی که هنوز پاک سازی نشده بود. گفتم: « حاجی! هنوز بچه ها کاملاً روستا را در اختیار نگرفته اند، هنوز دشمن کاملاً از روستا خارج نشده ». دیدم تعجب نمی کند.
گفتم: « اقلاً پیاده بریم. »
ماشین را یک گوشه پارک کرد و پیاده رفتیم. خوشحال شدم، چون دیدم اقلاً یکی از توصیه های مرا پذیرفت! حالا لباس سپاه هم تنش بود. اولین کسانی را که دید، سلام و علیک کرد و احوال پرسی و روبوسی. انگار چندین و چند سال است که با آنها آشناست. سراغ روحانی روستا را گرفت. نشانی اش را دادند. از آنها خواهش کرد که بروند و او را بیاورند. نیم ساعت بعد ماموستا با ده- بیست نفر آمد. با او هم دست داد و روبوسی کرد. سر حرف را باز کرد: « من از سپاه هستم » و آنگاه شروع کرد از سپاه و رسالت پاسداران صحبت کردن، و این که ما برای نجات شما از دست ضد انقلاب آمده ایم و بعد، از ضد انقلاب گفت، از خیانت ها و جنایت های آنها و از آتشی که در کردستان برافروخته بودند. کمی بعد از ماموستا خواست که مردم را در مسجد جمع کند تا برایشان حرف بزند. ماموستا خوشحال شد و گفت: « من از خدا می خواهم ».
آن وقت دو سه نفر را مأمور کرد که مردم را صدا بزنند. پس از چندی، وقتی که تقریباً همه ی مردم روستا توی مسجد جمع شدند، بروجردی بلند شد تا برای آنها سخنرانی کند. حالا همه ی ترسم از این بود که یک وقت ضدانقلاب حمله کند و ما را به اسارت بگیرد، اما بروجردی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، شروع کرد به صحبت کردن و حدود نیم ساعت برای آنان حرف زد. از همه جا و همه چیز گفت: از انقلاب، ضدانقلاب، امام، سپاه، جمهوری اسلامی و... موقع سخنرانی ایشان، به وضوح می شد شور و شوق وصف ناپذیری را در چشم مردم خواند. مردمی که انتظار داشتند یک فرمانده نظامی پس از فتح یک منطقه، با غرور و قدرت، قشون کشی کند و پس از یک رشته بگیرو ببند، سروصدا راه بیندازد. حالا می دیدند که ایشان با این همه مقام و مسؤولیتش، خیلی ساده و بی آلایش آمده و دارد برای اینها درد دل می کند، سراپا گوش شده و دل به حرفهای او سپرده بودند.
حرفهای بروجردی که تمام شد، از ماموستا خواهش کرد که او هم کمی به زبان کردی برای مردم صحبت کند تا آنهایی که متوجه حرفهای او نشده اند، چیزی دستگیرشان بشود. ماموستا بلند شد و حرفهایی که بروجردی به فارسی گفته بود، به زبان کردی برای مردم بازگو کرد. ماموستا که حرفش را زد، بروجردی از مردم خداحافظی کرد و از این که وقت آنان را گرفته بود، عذر خواست. حرکت کردیم، در حالی که هنوز لبخند رضایت روی لبهای مردم بود.(9)


نوشته شده توسط HA66 kazemi
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

لبخندرضایت روی لبهای مردم

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ




دوستی و رفاقت در سیره ی شهدا

سیزده یار آسمانی

شهید عباس پیکری
نفر اول که شروع به استفراغ کرد، پانزده نفر دیگر گفتند: « تو شیمیایی شده ای، نمی توانی در عملیات شرکت کنی! »
بیچاره نفر اول از غصّه در حال دق کردن بود، چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است، ولی حالا باید به عقب برود. چند دقیقه بعد نفر دوم گفت: « چشمانم می سوزد، معده ام. »
چهارده نفر باقیمانده گفتند: « برو عقب. »
همین طور گذشت تا اینکه هر شانزده نفر به عقب منتقل شدند و از شرکت در عملیات محروم ماندند. دو ماه بعد هر شانزده نفر افراد گروه در عملیات کربلای 5 شرکت کردند و جز سه نفر بقیه به دوست رسیدند! شهید محمد ادهمیان، شهید محمد حلقی، شهید جواد ( مازیار ) فتحی، شهید احمدرضا نبی نژاد، شهید ابراهیم اخوان و... (1)

طرح دوستی با افراد گردان

شهید اسماعیل فرجوانی
با تک تک افراد گردان صحبت می کرد و با آنان طرح دوستی می ریخت. به درد دلها و مشکلات کاری و حتی خانوادگی نیروها گوش فرا می داد و برای حل آنها تلاش بی دریغ به کار می برد. به چادرها و سنگرهای مختلف سر می زد و با افراد آنها همنشین می شد و غذا می خورد. در رزمها، آموزشها، مانورها، راهپیمایی ها و کوه پیمایی ها، همراه و همگام با برادران رزمنده اش حضور داشت و به آنها پشتگرمی می داد. پس از هر عملیات به دیدار مجروحان می شتافت، در حالیکه عمده ی آنها به شهرهای دور اعزام می شدند. برای دیدار برادران مجروحش و پیگری مسائل و مشکلات آنها، « دوری راه » بهانه ای نبود که بتواند مانع از حرکت اسماعیل شود. شبهای سرد و تاریک را در کنار رزمندگانی که وظیفه ی نگهبانی از خطوط رزمی را برعهده داشتند، بیدار می ماند و به آنها نور و گرمی و روحیه می بخشید. برادر صالح زاده، یکی از همسنگرانش در بیادآوری خاطره ای از سال 1363 می گوید:
« گردان برای یک مأموریت پانزده روزه به منطقه ی چنگوله اعزام شده بود. هوا بسیار سرد و بارانی بود. برای نگهبانی ناچار بودیم شبها در زیر باران شدید پست بدهیم. بیاد دارم که برادر حاج اسماعیل علاوه بر کارهائی که به مقتضای مسئولیت فرماندهی اش، روزها انجام می داد، اگرچه ما با او شوخی می کردیم و بدین گونه از پذیرفتن خواسته اش طفره می رفتیم، ولی او پیش نگهبانها می ماند و تجربه های خود را به آنها منتقل می ساخت. » اسماعیل، بسیجی ها و علائق و نیازهای آنها را به نیکی درک می کرد و با تمامی وجود در خدمتشان بود. بالاتر اینکه به آنها عشق می ورزید و دوستی و عطوفت خویش را به پایشان می ریخت. آنها نیز متقابلاً جهش عشق و علاقه را در قلب خویش لمس می کردند و به او پیوند می خوردند.(2)

عاشق کردستان بود

شهید محمد بروجردی
همه عشقش خدمت بود. همه عشقش کردستان بود. به تنها چیزی که اصلاً فکر نمی کرد، مقام و مسؤولیت بود. بارها می شد که از او خواهش می کردند که برگردد تهران و مسؤولیتی را بپذیرد، ولی او می گفت: « من حاضرم به عنوان یک نیروی عادی در کردستان خدمت کنم، ولی به عنوان مقام مسؤول به تهران نیایم. »
وقتی که در کردستان بود، اغلب شبها در خانه های مردم مسلمان کرد می خوابید و روزها به آنان سرکشی می کرد و به درد دلشان گوش می داد. بارها می گفت: « آن کسی که مردم را دوست داشته باشه، می تواند در کردستان کار کند. من به این مردم محروم و ستم دیده علاقه دارم و تا زنده هستم، در کردستان می مانم!» (3)

یک جرعه آب

شهید مهدی باکری
لشکر خودش را برای عملیات والفجر یک آماده می کرد. یک گروهان از پدافند هوایی هم در منطقه ی فکه مستقر بود. یک روز آقا مهدی باکری و مصطفی مولوی آمدند جایی که مستقر بودیم. سراغ فرمانده ی پدافند را گرفتند.
گفتم: « اینجا نیست. رفته عقب. »
آقا مهدی پرسید: « تو اینجا چکاره ای؟ »
گفتم: « فرمانده ی آتش بارم. »
گفت: « بلند شو همراه ما بریم. »
پیاده راه افتادیم. از میان دشت و تپه های فکه پشت سر آقا مهدی همینجوری رفتیم. گفت: « می ریم شناسایی منطقه. هوش و حواستو جمع کن. »
اوایل فصل بهار بود و هوا گرم. نه جرعه آبی برای نوشیدن داشتیم و نه تکه نانی برای خوردن. سه نفر بودیم، سه نفری که نفوذ کرده بودیم به عمق مواضع دشمن. جای امنی نشستیم و عراقی ها را زیر نظر گرفتیم که آفتابه به دست می آمدند دستشویی و برمی گشتند به سنگرشان...
کار شناسایی ما در فکه تا عصر طول کشید و تا بیاییم برگردیم قرارگاه تاکتیکی لشکر دهلران، چیزی به تاریکی هوا نمانده بود. خسته بودم. تشنگی و گرسنگی رمقی برایم باقی نگذاشته بود و لبانم خشک شده بود. نای حرکت نداشتم. نه من، که هر سه نفرمان اینجوری بودیم. پس از رسیدن به قرارگاه به یاد لب تشنگان کربلا آب سرد خوردم. هرچه به آقا مهدی تعارف کردم، نخورد. رفت از آب تانکر خورد. کنسرو تن ماهی برایمان باز کردند. آقامهدی لب به غذا نزد. از همان نان های خشک با پنیر خورد. دوام نیاوردم، بلند گفتم: « آقا مهدی! شما از صبح تا حالا چیزی نخورده این، گرسنه و تشنه این حالا یک چیزی بخورین، از گلوی ما هم پایین بره... »
گفت: « برادر! شما بخورین. من با شما فرق دارم. من فرمانده ی لشکرم. احتمال داره رزمنده ای الان در جایی باشه که به این نان خشک و آب گرم هم دسترسی نداشته باشه. من در برابر او هم مسئولم... »
فهمیدم که در حرفهایم زیاده روی کرده ام؛ چیزی نگفتم. چشم دوختم به سیمای خسته و خاک آلود آقامهدی. نه میلی به غذا داشتم و نه آب... (4)

برای ما یک برادر هم بود

شهید مجید بقایی
زندگی مجید با نیروهای تکاور رزمنده و حضور در میان بسیجیان خود تاریخچه ی مفصلی دارد که متأسفانه کسی اینها را ثبت نکرده است. او با افراد تحت فرمان خود خیلی خودمانی بود. سوار موتور می شد و هیچ ابائی نداشت. به عیادت مجروحین می رفت. وقتی مجید می خواست از سپاه شوش به جای دیگر منتقل شود، برادرانی که آنجا بودند گریه می کردند و می گفتند مجید علاوه بر اینکه برای ما یک فرمانده سپاه بود یک برادر هم بود. « بچه های سپاه شوش » حتی مسائل زندگی شخصی خود را با مجید مطرح می کردند و مجید رهگشای آنان می شد. (5)

در خوردن آخرین نفر بود

شهید غلامعلی پیچک
غلامعلی علاوه بر این که استاد و فرمانده ی ما در جبهه ها بود، مادر همه ی بچه ها هم بود؛ یعنی وقت غذا خوردن، می آمد اول همه بچه ها را سر سفره می نشاند و به آنان غذا می داد. رسم ما این بود، نفر آخری که غذایش را می خورد، ظرفها را هم باید می شست و غلامعلی به واسطه ی این که همیشه سعی می کرد اول بچه ها سیر شوند، بعد غذایش را بخورد، همیشه آخرین نفر بود و شستن ظرفها هم به گردن او می افتاد.‌(6)

بگذار فکر مردم محروم باشم

شهید غلامعلی پیچک
علی اتاق کوچکی داشت که مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا بشدت سرد. ما برای این که کمی اتاق او را گرم کنیم، یک چراغ والور در آنجا روشن کردیم. وقتی آمد و آن را دید، گفت: « آبجی برای چه چراغ روشن کرده ای؟ » گفتم: ‌« خوب هوا سرد است، سرما می خوری! »
گفت: « نه! این را ببر و از این به بعد هم هیچ وقت بدون اجازه، توی اتاق من چراغ روشن نکن؛ بگذار وقتی می آیم، فکر مردمی باشم که الان توی سرما زندگی می کنند و هیچ سرپناهی هم ندارند. » (7)

گونی نان بر دوش

شهید رزاق چراغی
در مریوان روی بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله نان باید پیاده از تپه ها بالا می رفتیم. رضا هر وقت می خواست به بالای ارتفاع برود، یک گونی بیست کیلویی نان بر دوش می گرفت و با خود می برد. وقتی پرسیدم شما چرا این کار را می کنید؟ می گفت: « وقتی من به عنوان مسئول این نیروها مشقت ها را تحمل کنم، نیروها با کمترین فشار و سختی می برند. »
برادرش درباره ی او می گوید:
« قبل از عملیّات بیت المقدّس به اردوگاه انرژی اتمی در جاده ی اهواز- آبادان برای دیدن رضا رفتم. رضا با وجودی که فرمانده گردان بود یک لحظه آرامش نداشت. می رفت به نیروها در زدن چادر و دیگر کارها کمک می کرد. تعجب کردم که این چگونه فرمانده گردانی است که نمی شود بین او و نیروهایش تفاوتی قایل شد؟ » (8)

لبخند رضایت روی لبهای مردم

شهید محمد بروجردی
طی چند مرحله عملیات، بچه ها باید یکی از ارتفاعات اطراف روستای « کچل آباد » در مسیر جاده ی « پیرانشهر- سر دشت » را می گرفتند و می رفتند که وارد روستا شوند. بروجردی راه افتاد که برود بالای ارتفاع، آتش دشمن شدید بود و احتمال خطر می رفت. تصمیم گرفتیم مانع اش بشویم. گفتم: « حاج آقا شما همین جا باشید. خیلی خطرناک است. احتمال دارد خدایی نخواسته اتفاقی برای شما بیفتد. » نپذیرفت.
گفتم: « حاج آقا! آن وقت دیگر کسی نیست که کاری را به انجام برساند. »
گفت:« من تا با چشم خودم منطقه را نبینم، نمی توانم برای مرحله ی بعدی عملیات تصمیم بگیرم. »
دیدم نمی پذیرد، با او حرکت کردم. تا بالای ارتفاع رفتیم. ارتفاع را که دیدیم برگشتیم. موقع برگشتن، سر دو راهی روستای کچل آباد رسیدیم. بروجردی راهش را به طرف روستا کج کرد. دیگر اینجایش را نخوانده بودیم. من می خواستم نگذارم بالای ارتفاع برود، آن وقت داشت می رفت توی روستا، روستایی که هنوز پاک سازی نشده بود. گفتم: « حاجی! هنوز بچه ها کاملاً روستا را در اختیار نگرفته اند، هنوز دشمن کاملاً از روستا خارج نشده ». دیدم تعجب نمی کند.
گفتم: « اقلاً پیاده بریم. »
ماشین را یک گوشه پارک کرد و پیاده رفتیم. خوشحال شدم، چون دیدم اقلاً یکی از توصیه های مرا پذیرفت! حالا لباس سپاه هم تنش بود. اولین کسانی را که دید، سلام و علیک کرد و احوال پرسی و روبوسی. انگار چندین و چند سال است که با آنها آشناست. سراغ روحانی روستا را گرفت. نشانی اش را دادند. از آنها خواهش کرد که بروند و او را بیاورند. نیم ساعت بعد ماموستا با ده- بیست نفر آمد. با او هم دست داد و روبوسی کرد. سر حرف را باز کرد: « من از سپاه هستم » و آنگاه شروع کرد از سپاه و رسالت پاسداران صحبت کردن، و این که ما برای نجات شما از دست ضد انقلاب آمده ایم و بعد، از ضد انقلاب گفت، از خیانت ها و جنایت های آنها و از آتشی که در کردستان برافروخته بودند. کمی بعد از ماموستا خواست که مردم را در مسجد جمع کند تا برایشان حرف بزند. ماموستا خوشحال شد و گفت: « من از خدا می خواهم ».
آن وقت دو سه نفر را مأمور کرد که مردم را صدا بزنند. پس از چندی، وقتی که تقریباً همه ی مردم روستا توی مسجد جمع شدند، بروجردی بلند شد تا برای آنها سخنرانی کند. حالا همه ی ترسم از این بود که یک وقت ضدانقلاب حمله کند و ما را به اسارت بگیرد، اما بروجردی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، شروع کرد به صحبت کردن و حدود نیم ساعت برای آنان حرف زد. از همه جا و همه چیز گفت: از انقلاب، ضدانقلاب، امام، سپاه، جمهوری اسلامی و... موقع سخنرانی ایشان، به وضوح می شد شور و شوق وصف ناپذیری را در چشم مردم خواند. مردمی که انتظار داشتند یک فرمانده نظامی پس از فتح یک منطقه، با غرور و قدرت، قشون کشی کند و پس از یک رشته بگیرو ببند، سروصدا راه بیندازد. حالا می دیدند که ایشان با این همه مقام و مسؤولیتش، خیلی ساده و بی آلایش آمده و دارد برای اینها درد دل می کند، سراپا گوش شده و دل به حرفهای او سپرده بودند.
حرفهای بروجردی که تمام شد، از ماموستا خواهش کرد که او هم کمی به زبان کردی برای مردم صحبت کند تا آنهایی که متوجه حرفهای او نشده اند، چیزی دستگیرشان بشود. ماموستا بلند شد و حرفهایی که بروجردی به فارسی گفته بود، به زبان کردی برای مردم بازگو کرد. ماموستا که حرفش را زد، بروجردی از مردم خداحافظی کرد و از این که وقت آنان را گرفته بود، عذر خواست. حرکت کردیم، در حالی که هنوز لبخند رضایت روی لبهای مردم بود.(9)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۶
HA66 kazemi

نظرات  (۱)

ســـــلام وبــلاگـتـو دیـــدم خـوب بـود ولـی چـرا بازدیــدش کمـه؟ بیـا تـو ایـن ثبــت نـام کـــن هـم بـازدیــد وبــلاگتـو ببـر بـالا هـم کسب درامد کن. بـیا تـو وبـــلاگـم یـه لـحـظـه  
  http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123
پاسخ:
سلام .ممنون از توجهتون . من تازه وبلاگ ساختم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی